Soltan

1

چه غریب ماندی ای دل !

نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ،

نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم

بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری...

نوشته شده در برچسب:دلنوشته تنهایی, غم, انتظار, دلنوشته تنهایی,ساعت توسط سلطان| |

1

چه ساده در میان گریه های خویش زاده میشویم

و چه ساده در میان گریه های دیگران میمیریم

و در میان این دو سادگی معمایی میسازیم به نام زندگی !

نوشته شده در برچسب:زندگی, گریه, دلنوشته های تنهایی,ساعت توسط سلطان| |


سرتاسر ســـــال از مزرعـ ـه مواظبت کرد

در آغاز فصلِ ســ ـ ـرد تنش هیزم آتـــــــش کشآورز شد.

پــــ ـاداش وفـا داری جز این نیست "مترسک"

نوشته شده در برچسب:مترسک, وفاداری,ساعت توسط سلطان| |

1

 

تنهام...

بدون یک دلگرمی...

بدون دستی که بی خبر از پشت چشمانم را بگیرد

و لبی که گاه گاه اسمم را با محبت صدا بزند.

بعضی ها باید معرفت را از تنهایی یاد بگیرند

هیچ وقت تنهایت نمیگذارد...


 



نوشته شده در برچسب:تنهام, تنهایی, دلگرمی, معرفت,ساعت توسط سلطان| |

 اشک دلقک موضوع داستان هنر پیشه ای کمدین است که پس از انجام گریم مخصوص برای خندانیدن تماشاچی در اثنای ورو د به صحنه خبر مرگ تنها فرزند دلبندش آمد و هنرپیشه که محبوب قلوب تماشاچیان بود و مردم برای دیدن برنامه او صف کشیده بودند خواست پس از کسب اجازه تماشاچیان به منزل برود امّا هر چه گفت تماشاچیان گمان بردند که برنامه تازه ای اجرا می کند. به این جهت می خندیدند و تشویق می کردند آخر الامر هنر پیشه به گریه افتاد و اشک چشم با رنگ گریم آغشته شد در حالی که سن از دسته گلها پر می شد چنگ در شاخه های گل می زد و گریه کنان فریاد می کرد این بازی نیست نوگل من مرد .

 

اشک دلقک

در فضا پیچید فریاد نشاط و شادمانی، خنده ها رقصید درتالار، بانگ آفرین با کف زدنها صحنه را لرزاند.
توده انبوه جمعیّت ز شوق دیدن او موجی از احساس شد، احساس گرم و آتشین...

می پذیرم، می پذیرم اینهمه احساس را، باتمام قلب امّا :
کودک من مرد خواهش می کنم امشب، سالن از جا کنده شد. فریاد تحسین یکصدا برخاست از هر سوی...

آفرین بازیگر خوبی است ......
استاد هنرمندی است .............
مضمون غم آلودش به دلها نشئه می بخشد . اشکهایش خنده می آرد.

دوستان باور کنید این حرف بازی نیست.
کودک من مرد...

می خواهم برای بار آخر جسم بیجان عزیزم را ببینم، بوسه بر رویش زنم.....
باور کنید این حرف بازی نیست .....

من نهال زندگی را در درون غنچه لبهای او می کاشتم .... در خنده اش می یافتم .
نیمه شب با دستهای کوچک او با نوازشهای گرم و ساده اش، خستگیها ازتن من دور می شد. امشب آن سرچشمه امیدهایم خشک شد پژمرده شد ..... باور کنید این حرف بازی نیست ....
بازی نیست...

خنده ها یکریز بر سالن مسلّط شد، صندلیها جا به جا گردید...
این تک جمله ها در گوش می آمد که: بازی را نگر، سحراست، افسون است ....بازی نیست... باید او را غرق در گل کرد ....
شوری در نهان دارد ..... زبانش آتش افروز است ......گرمی می دهد... جان می دهد....

دل درون سینه تنگی کرد، مغزش داغ شد، دیوانه شد. یاد آهنگی که ناقص ماند ....
گلزارش که پرپر شد ...
نهال نورسی کز بوستان زندگی گم شد، یاد فرزندش، گلش، آوازهایش، آتشی افکند برجان . نغمه امید بخش زندگانی آورش.
پس چرا باور نمی دارنداینها .....؟ پس چرا؟
بغض او ترکید، اشک با رنگ گریم آغشته شد.... دیدگانش را بست، از پا تا به سر لرزید.
دسته گلها صحنه را پوشاند، عطر یاسمنها، برق شادیها، سرود خنده ها آمیخت در هم.
چنگ می زد در میان شاخه ها.... فریاد می زد،
نوگل من مرد بازی نیست ....... بازی نیست.
 

 

نوشته شده در برچسب:دلقک, اشک دلقک, بازی نیست, بازیگر,ساعت توسط سلطان| |

2

کودکی

بگذار بگويم از تيك تاك ساعتي كه با من نبود و از كودكيم كه پر از محبت

خالصانه بود و گم شدن در كاغذهاي كاهي دفترم و مدادهاي

HB آبي رنگ كه خلاصه تمام طراحي هايمان بود و گم شدن

در گردو بازي هاي خانه مان و دعوا با پسر همسايه بابت

جر زني هاي كودكانه اش ..... حالا سالها مي گذرد

همه بزرگ شديم در غرور بزرگيمان گم شديم و يادمان رفت روزگاري

هم بازي كودكانه و بي منتمان بوديم نه غم آب داشتيم و نه نان ....

حالا به اين فكر مي كنم پدر پسر شجاع نامش چه بود و چرا

مگ مگ دستش را پشت سرش مي گذاشت و راه

مي رفت و بر مي گشت ..... كاش همان دوران

هاچ زنبور عسل بود و نيك و نيكو كاش .......

 

tanhae.com

نوشته شده در برچسب:زمان کودکی, محبت, غرور بزرگیمان,ساعت توسط سلطان| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت